مطالب فلسفی
2 سال پیش / خواندن دقیقه

زندگی نامه فریدریش نیچه | از تولد تا مرگ

پدر او کشیش بود، اجداد پدری و مادری او نیز تا چند پشت کشیش بودند، خود او نیز تا پایان عمر واعظ و مبلغ ماند. برای آن به مسیحیت حمله می‌کرد که ریشه اخلاق و رفتار او در مسیحیت بود.


زندگی نامه فریدریش نیچه | از تولد تا مرگ


پدر او کشیش بود، اجداد پدری و مادری او نیز تا چند پشت کشیش بودند، خود او نیز تا پایان عمر واعظ و مبلغ ماند. برای آن به مسیحیت حمله می‌کرد که ریشه اخلاق و رفتار او در مسیحیت بود. فلسفه او می‌خواست با مخالفت شدید این میل وافر به مهربانی و ملایمت و آشتی را، که در سرنوشت او بود، اصلاح و تعدیل کند؛ مگر این بالاترین دشنام و ناسزا نیست که مردم خوب جنووا به او «مقدس و ولی» خطاب کنند؟ مادر او مانند ایمانوئل کانت زنی سخت پارسا و پابند به تمام اصول و آداب دینی بود، فقط یک فرق در میان بود و آن اینکه نیچه به رغم حملات سخت خویش به پارسایی و تقوا و تدین، تا آخر عم پارسا و متدین ماند و مانند مجسمه‌ای خجول و کم‌رو بود. این پارسای سرسخت چقدر مایل بود که یک جنایتکار شود!

در 15 اکتبر 1844 در شهر روکن واقع در پروس متولد شد. این روز مصادف با روز تولد فردریک ویلهلم چهارم پادشاه وقت پروس بود. پدر او که معلم چند تن از اعضای خاندان سلطنت بود، به ذوق وطن‌خواهی از این تصادف خوشحال گردید و نام کوچک پادشاه را به فرزند خود نهاد. «این تصادف به هر حال به نفع من بود؛ در سرتاسر ایام کودکی روز تولد من با جشن عمومی همراه بود.»

مرگ زودرس پدر، او را در آغوش زنان مقدس خانواده انداخت و این امر موجب شد که با نرمی و حساسیت زنان بار آید. از کودکان شریر همسایه که لانه مرغان را خراب می‌کردند و باغچه‌ها را ضایع می‌ساختند و مشق سربازی می‌نمودند و دروغ می‌گفتند متنفر بود. همدرسان او به وی «کشیش کوچک» خطاب می‌کردند و یکی از آنان وی را «عیسی در محراب» نامید. لذت او در این بود که در گوشه‌ای بنشیند و انجیل بخواند و گاهی آن را چنان با رقت و احساس بر دیگران می‌خواند که اشک از دیدگانشان می‌آورد . ولی در پشت این پرده، غرور شدید و میل فراوان به تحمل آلام جسمانی نهان بود. هنگامی که همدرسانش در داستان "موسیس سکه وولا" تردید کردند، یک بسته کبریت را در کف دست روشن کرد و چندان نگهداشت که همه بسوخت. این یک حادثه مثالی و نمونه‌ای بود: در تمام عمر در جستجوی وسایل روحی و جسمی بود تا خود را چنان سخت و نیرومند سازد که به کمال مردی برسد. «آنچه نیستم برای من خدا و فضیلت است.»

در هیجده سالگی ایمان خود را به خدای نیاکانش از دست داد و بقیه عمر را در جستجوی خدای نوی به سربرد؛ به عقیده ‌خود این خدا را در «انسان برتر» یافته است.

بعدها می‌گفت که این تغیر عقیده به آسانی صورت گرفت؛ ولی او خود درباره خویش خیلی زود اشتباه می‌کند و شرح حالی که از خود می‌نویسد با حقیقت وفق نمی‌دهد. مانند کسی که تمام مایملک خود را به یک مهره می‌بازد، به همه چیز بی‌اعتنا بود. مغز زندگی او دین بود و همین که آن را از دست داد زندگی برایش بی‌حاصل و بی‌معنی گردید. پس از آن ناگهان چندی با همدرسان خود در بن و لایپزیگ به عیش و نوش مشغول شد و حتی بر نفرتی که از عادات مردانه از قبیل شرابخواری و صرف دخانیات داشت غالب آمد. ولی به زودی از زن و شراب و دخانیات زده شد و آبجوخواری عصر و مملکت خود را به باد طعنه و ریشخند گرفت: مردمی که آبجو می‌خوردند و چپق می‌کشند از درک افکار باریک عاجزند.

در همین ایام، یعنی در 1865، بود که بر کتاب «جهان همچون اراده و تصور» شوپنهاور دست یافت و آن را همچون «آیینه‌ای دیدم که جهان و زندگی و طبیعت خودم، با عظمت ترس‌آوری در آن پدیدار بود.» کتاب را به خانه برد و با حرص و ولع تمام کلمه به کلمه خواند. «گویی شوپنهاور شخصا‘ به من خطاب می‌کرد. من هیجان و التهاب او را حس کردم و او را در برابر خود دیدم. هر سطری با صدای بلند به خویشتن‌داری و اعراض از دنیا فرا می‌خواند.» رنگ تیره فلسفه شوپنهاور همواره اثر خود را در فکر او باقی گذاشت. نه تنها هنگامی که مرید «شوپنهاور و همچون آموزگار» (عنوان یکی از مقالات او) بود، بلکه در ایامی که بدبینی را نشانه انحطاط می‌دانست نیز از ته دل بدبخت بود. گویا اعصابش برای رنج آفریده شده بود و تعریف او از تراژدی به عنوان لذت زندگی، خود دلیل دیگری بر خودفریبی او بود. فقط اسپینوزا و گوته می‌توانستند او را از دست پوشنهاور نجات دهند، ولی با آنکه خود او همیشه «متانت» و «عشق به سرنوشت» را می‌ستود هرگز بدان عمل ننموده، آرامش و تعادل ذهنی که لازمه حکمت است در او نبود.

در بیست و سه سالگی به خدمت نظام فراخوانده شد. این خوشبختی را داشت که به علت نزدیک‌بینی و به خاطر مادر بیوه‌اش از خدمت نظام معاف گردد ولی با این همه نظام از او دست برنداشت. حتی فلاسفه در روزهای سخت سدان و سادووا طعمه خوبی برای توپ به شمار می‌رفتند. ولی چون از اسب افتاد و عضلات سینه‌اش کوفته شد، مأمور سربازگیری مجبور شد که شکار خود را ترک کند. نیچه هرگز از این آسیب به خود نیامد. تجربه او از سپاهیگری سخت مختصر بود و هنگامی که از سپاه خارج شد همان اشتباهاتی را که درباره نظام قبلاً داشت از دست نداده بود. زندگی سخت اسپارتی فرماندهی و فرمانبری، سختگیری و انضباط، خیال او را، حتی در روزگاری که نمی‌توانست این آرزو را عملی کند، به خود مشغول داشته بود. زندگی سربازی را می‌پرستید برای آنکه مزاج علیلش او را از خدمت سربازی مانع شده بود.

از زندگی سربازی برگشت و درست به نقطه مقابل آن یعنی زنگی بحث و درس رفت و به جای آنکه مردی جنگجو شود دانشمندی لغوی گردید و دکتر در زبان‌شناسی شد. در بیست و پنجسالگی در دانشگاه بال استاد کرسی زبانشناسی قدیم گردید و از این فاصله مصون از تعرض توانست به لاقیدیها و ریشخندهای خون‌آلود بیسمارک آفرین گوید. از این شغل عزلت پسند و دور از قهرمانی خود به طور عجیبی دلتنگ بود؛ از سوی دیگر آرزومند شغل عملی و فعالیت‌آمیزی مانند طب بود و درعین حال به فراگرفتن موسیقی علاقه وافر داشت. تا اندازه‌ای در پیانو مهارت پیدا کرد و چند سونات نوشت، خود او می‌گوید: «زندگی بدون موسیقی اشتباه است.»

شهر تیبشن از بال چندان دور نبود و در آنجا ریشارد واگنر، این قهرمان موسیقی، با زن شخصی دیگری زندگی می‌کرد. نیچه را دعوت کردند تا عید میلاد مسیح را در سال 1869 در آنجا بگذراند. او برای موسیقی آینده شوق شدیدی داشت و واگنر از نوآموزانی که ممکن بود در دانشگاهها و مجامع علمی مایه شهرت او شوند بدش نمی‌آمد. نیچه تحت تأثیر این آهنگساز بزرگ به تألیف نخستین کتاب خویش آغاز کرد که می‌بایستی از درام یونانی شورع شود و به «حلقه نیبلونگ» ختم گردد و واگنر را به جهان مانند اشیل نو معرفی کند. برای آنکه کتاب خود را در سکوت و دور از غوغای مردم بنویسد به کوههای آلپ رفت؛ در آنجا بود که به سال 1870 خبر جنگ فرانسه و آلمان به او رسید.

دچار تردید شد؛ روح یونانی و خدایان شعر و فلسفه و درام و موسیقی دستهای برکت‌بخش خود را به سوی او دراز کرده بودند. ولی او نتوانست دعوت مملکت خود را رد کند؛ آنجا نیز شعر وجود داشت. می‌نویسد: «اصل شرم‌آور دولت همین جاست؛ او برای مردم سرچشمه تمام نشدنی رنج و درد است و‌ آتشی است که در شعله‌های دایمی خود همه را می‌سوزاند. با این همه، همین که ما را می‌خواند خود را فراموش می‌کنیم؛ ندای خون‌آلود او برای مردم مایه‌دلیری و ارتقا به مقام قهرمانی است.» بر سر راه به جبهه جنگ، در فرانکفورت یک دسته سواره نظام دید که بد دبدبه و کشوه از شهر می‌گذشتند، همین‌جا بود که به گفته خویش، اندیشه و تصوری به ذهنش رسید که تمام فلسفه او بر روی آن استوار گردید. «در اینجا بود که نخستین‌بار فهمیدم که اراده زندگی برتر و نیرومندتر در مفهوم ناچیز نبرد برای زندگی نیست؛ بلکه در اراده جنگ، اراده قدرت، و اراده مافوق قدرت است!» نزدیک‌بینی مانع شد که در زندگی فعال سربازی شرکت کند و به پرستاری از زخمیان راضی شد. بااینکه وحشت و ترس به اندازه کافی دید، باز هم خشونت و شدت میدان جنگ را ندید؛ همین وحشت و خشونت میدان جنگ بود که بعدها روح سربه‌زیر او آن را کمال مطلوب می‌دانست و با تخیل قوی کسی که تجربه ندیده است، آن را کمال مطلوب می‌پنداشت. به قدری نازک ‌دل و سریع‌التأثیر بود که در پرستاری هم نتوانست بماند؛ منظره خون او را ناخوش می‌کرد و به همین جهت بیمار شد، او را به کهنه پیچیدند و به خانه‌اش فرستادند، پس از آن همواره اعصاب «شلی» و معده کارلایل را داشت؛ دختری بود در لباس جنگی.

بعد در ریعان زندگی، در سال 1879، از نظر روحی و جسمی ناتوان گردید و تا آستانه مرگ نزدیک شد و به طور قطع آماده مرگ گردید. به خواهرش چنین گفت: «به من قول بده که پس از مرگم فقط دوستانم بر جنازه من حاضر شوند و مردم فضول و کنجکاو دیگر آنجا نباشند. مواظب باش که کشیش یا کس دیگر بر کنار گور من سخنان بیهوده و دروغ نگوید، زیرا در آن هنگام من توانایی دفاع از خویشتن را ندارم. بگذار تا مانند یک بت‌پرست خالص به گور روم.» ولی شفا یافت و این تشییع قهرمانانه به تأخیر افتاد. پس از این بیماری، عشق به تندرستی و آفتاب، به زندگی و خنده و رقص، و «موسیقی جنوب» در قالب اپرای «کارمن» در او پیدا شد؛ اراده‌اش در نبرد با مرگ قویتر گردید و حالت رضا و تسلیمی در او پیدا شد که حتی در هنگام رنج و تلخی نیز شیرینی حیات را حس کرد. «دستور من برای بزرگی، عشق به سرنوشت است... نه اینکه در هر ضرورتی آن را تحمل کنند بلکه باید دوستش بدارند.» دریغ که گفتار از کردار بسیار آسانتر است.

پس از آن کتابهای «سپیده‌دم» (1881) و «حکمت مسرتبخش» (1883) را نوشت که نشانه‌دوره نقاهت سپاس‌آمیز بود. در اینجا آهنگش نرمتر و زبانش ملایمتر از کتابهای دیگر است. یک سال به آرامی گذراند و در این مدت مخارجش از وظیفه‌ای بود که دانشگاه در حق او مقرر داشته بود. آفتاب محبت می‌توانست غرور این فیلسوف را همچون برف آب کند، ولی لوسالومه به عشق او پاسخ نداد؛ زیرا در چشمان تند عمیقش نشانه راحتی دیده نمی‌شد. نیچه در حقیقت ساده و سریع‌التأثیر و رمانتیک و رقیق‌القلب بود. برضد رقت و نرمخوبی مبارزه می‌کرد تا خصلتی را که این همه برای او نومیدی تلخ بارآورده و زخم کاری زده بود، بهبود بخشد.

«من کسی را که بخواهد چیزی برتر از خود بیافریند و پس نابود شود دوست می‌دارم»،

بی‌شک فکر تند نیچه او را زودتر از وقت پخته کرد و بسوخت. پیکار او با عصر خویش تعادل مغزش را به هم زد؛ «جنگ با اخلاق و عادات عصر، وحشتناک است... آنکه وارد این پیکار شود از درون و بیرون کیفر خواهد دید.» گفتار نیچه به تدریج تلختر می‌گردید و اشخاص را نیز مانند عقاید و افکار مورد حمله قرار می‌داد، به واگنر و مسیح و دیگران ابقا نکرد. می‌گوید: «پیشرفت در حکمت مایه کاهش تندی و تلخی است.» ولی خود او نتوانست به گفته قلمش گوش دهد. هر چه ذهنش کندتر می‌گشت، خنده‌اش نیز تلختر می‌شد؛ هیچ چیز بهتر از گفتار ذیل شدت زهری را که در او نفوذ می‌کرد، بیان نمی‌کند:

«شاید من بهتر از همه می‌دانم که چرا انسان تنها حیوان ضاحک است: او چنان به شدت و مرارت درد و رنج دید که مجبور شد خنده را اختراع کند.» بیماری و نابینایی تدریجی جنبه‌های ضعف و انحطاط جسمانی او بود. و رفته‌رفته درباره بزرگی و رنج خویش به وهم جنون‌آمیزی دچار شد؛ یکی از کتابهای خود را با یادداشتی پیش «تن» فرستاد. در این یادداشت به آن منتقد بزرگ اطمینان می‌داد که این کتاب نادره‌ترین کتبی است که نوشته شده است؛ آخرین کتاب او «مرد را ببین» پر از خودستاییهایی است که نظیرش دیده نشده است. «مرد را ببین!» دریغا که ما مرد را در اینجا خیلی خوب می‌بینیم!

شاید اگر مردم قدرش را بهتر می‌شناختند، این خودخودهی تسلی‌بخش در وی ظاهر نمی‌شد و نیچه از نظر تندرستی و عقاید بهتر می‌گردید، ولی قدرشناسیها قدری دیر شد. هنگامی که دیگران به او دشنام می‌دادند و یا اصلاً نمی‌شناختند، «تن» دلیرانه سخنان ستایش‌آمیزی به او فرستاد؛ براندس به وی نوشت که در دانشگاه کپنهاگ درباره «اصلاح اساسی اشرافی منشی» نیچه تدریس خواهد کرد؛ استریندبرگ نوشت که عقاید نیچه را در درام به کار خواهد بست؛ و شاید بالاتر از همه آن بود که یکی از هواخواهان ناشناس او یک چک 400 دلاری برایش فرستاد؛ ولی این هدایا هنگامی می‌رسید که دل و دیده نیچه هر دو تقریباً بینایی خود را از دست داده و امیدی برایش نمانده بود. می‌گوید: «هنوز دوره من نرسیده است؛ فقط پس ‌فردا از آن من خواهد بود.»

در ژانویه 1889 در تورن آخرین ضربت به وی وارد شد. دچار سکته ناقص گردید؛ به هر زحمتی بود خود را به اطاق زیرشیروانی خویش رسانید و شروع به نوشتن نامه‌های جنون‌آمیز کرد: به کوزیما واگنر فقط چهار کلمه نوست: «آریادنه، من تو را دوست می‌دارم»؛ به براندس پیام مفصلی تحت عنوان «مصلوب» فرستاد؛ به بورکهارت و اووربک چنان نامه‌های عجیب نوشت که اووربک به کمک او شتافت و دید که نیچه با آرنجهای خویش پیانو را می‌کوبد و می‌شکند و در یک ذوق و مستی دیونویوسی آواز می‌خواند و فریاد می‌کشد.

نخست به تیمارستانش بردند؛ ولی مادرش به فریادش رسید و او را تحت مراقبت و پرستاری تسلی‌بخش خودش گرفت. چه منظره‌ای! این پیرزن پارسا که فرزندش همه معتقدات مقدس او را نفی و انکار کرده بود و خود کفر و الحاد پسر را با درد و اندوه و شکیبایی برخود هموار ساخته بود. اکنون دوباره با مهر مادری مانند «پیتا» در آغوشش می‌گرفت. ولی مادر به سال 1897 از دنیا رفت و خواهر نیچه مراقبت او را به عهده گرفت و با خود به وایمار برد. در آنجا کرامی مجسمه‌ای برای او بساخت که رقت‌انگیز است و نشان می‌دهد مردی که هنگامی نیرومند بود چگونه زار و نزار و بی‌یار سر فرود آورده است. با این همه نمی‌توان گفت که کاملاً بدبخت بود؛ طبیعت با دیوانه کردن او بر وی رحم آورده بود. روزی ناگهان متوجه شد که خواهرش به او نگاه کرده گریه می‌کند؛ نتوانست معنی گریه‌اش را بفهمد و گفت: «لیسبت، چرا گریه می‌کنی مگر ما خوشبخت نیستیم؟» روزی شنید که کسی از کتاب صحبت می‌کند، صورت رنگ‌پریده‌اش برافروخت و به خوشی گفت: «آه! من نیز بعضی کتابهای خوب نوشته‌ام»، و دوباره آن حال خوشی و روشنی برطرف گردید.

وفات او در 1900 بود؛ نبوغ برای کمتر کسی اینهمه گران تمام شده است.

  • ماخذ: تاریخ فلسفه – ویل دورانت- نشر علمی فرهنگی


شاید از نوشته‌های زیر خوشتان بیاید
نظر خود را درباره این پست بنویسید ...

منوی سریع