پیج تاریخی
2 سال پیش / خواندن دقیقه

حکایتی از میرداماد و شیخ بهایی

میرداماد سوار بر اسب در جاده جلو می رفت. شاه عباس صفوی و همراهانش کمی جلوتر بودند. شیخ بهائی سوار بر اسب چابکی جلوتر از همه پیش می رفت.اسب شیخ جست و خیز میکرد و سوارش محکم به زین چسبیده بود تا زمین نخورد.میرداماد سرعت اسبش را زیادتر کرد اما اسب نمی توانست اندام سنگین او را جلو ببرد.عباس مثل بسیاری از مردم بر این باور بود که میان دانشمندان هم مثل سیاستمداران،‌ حسادت وجود دارد.

شاه به میرداماد نزدیک شد و با لبخند به شیخ اشاره کرد و گفت: «جناب میر،‌ میبینید که این شیخ پایبند ادب نیست و بیتوجه به حضور این همه آدم های بزرگوار از جمله جنابعالی جلوتر از همه میرود.»
میرداماد مقصود مؤذیانه شاه را فهمید و پاسخ داد: «اینطور نیست، شیخ انسان دانشمند و بزرگی است و اسب او از اینکه چنین شخصی بر پشتش سوار شده از خوشحالی جست و خیز میکند و شیخ را جلوتر از همه میبرد.»شاه اسبش را تاخت و به شیخ بهائی رسید. شیخ گفت: «این اسب خیلی سرکش است و تا به مقصد برسیم مرا بیچاره میکند.»
شاه مؤذیانه گفت: «علتش این است که شما لاغر هستید و به اندازه کافی بر پشت اسب فشار نمی آید،‌ درست برعکس میرداماد که با جثه سنگینش، اسب را خسته میکند. شاه ادامه داد: تا جایی که من دیده ام، متفکران در غذا خوردن قناعت میکنند و به همین علت لاغر هستند، مثل جنابعالی، ولی میرداماد، آن قدر در خوردن حریص است که چنین جثه ای دارد.»
شیخ آهی کشید و گفت: «این طور نیست، میر فقط در اندوختن دانش حرص می زند و بزرگی جثه او مادرزادی است و ربطی به پرخوری ندارد. و اسب او به علت حمل وجودی گرانقدر که کوهها هم تحمل سنگینی دانش او را ندارند خسته شده است.”
شاه عباس که متوجه اعتماد متقابل دو دانشمند شد سکوت کرد و به فکر فرورفت.

*این متن خلاصه برگزیده از کتاب پنج گنج، گنج سوم

منبع : داستان کوتاه

شاید از نوشته‌های زیر خوشتان بیاید
نظر خود را درباره این پست بنویسید ...

منوی سریع