خوش اومدین به وبلاگ من . اینجام تا از خاطرات و سوتی و سرگذشتهای واقعی شما بگم .
2 سال پیش / خواندن دقیقه

خاطرات و سوتی های دوران دانشجویی سری 3

خاطرات و سوتی های دوران دانشجویی سری 3

من دو تا دوست داشتم که زیاد تو روابط مقید نبودن تو خیابون سوار ماشین پسرا میشدن واسه دور دور و...

منم اون اوایل خیلی میگفتم خطرناکه سوار نشید این حرفا ولی گوششون بدهکار نبود و ادامه میدادن

یه بار این دو تا داشتن برمیگشتن خوابگاه، یه ماشین میفته دنبالشون اینا به پسره از دور میگن که بذار لباسامونو عوض کنیم برمی گردیم 

اینا میان خوابگاه لباس عوض میکنن و یه تجدید آرایش 

میرن بیرون سوار ماشینه میشن 

روی صندلی عقب پر خرت و پرت بوده یکی از دوستامم غر میزنه میگه بابا تو دیگه چه آدمی هستی دختر دعوت میکنی حداقل صندلی عقب رو خالی کن 

پسره هم هاج و واج نگاشون میکرده بعد دوستم غر میزده برو دیگه بچه های خوابگاه میبینتمون بد میشه 

پسره یهو میزنه زیر خنده

اینا هی میگن برو، پسره همچنان میخنده 

اینا هم عصبانی میشن میان بیرون

بعدش که فکر میکنن میبینن بابا این پسره چهره ش فرق داره که، مثل اینکه اون ماشینه رفته این دو تا رفتن اشتباهی سوار شدن????

شبش این دوتا اومده بودن اتاق ما حرف میزدن و قضیه رو تعریف میکردن حدود ۱۰ نفر تو اتاق بودیم یهو یه دختره غریبه وارد اتاق شد به هممون یه نگاه انداخت بعدش به اون دو تا که رسید گفت شما بودین سوار ماشین دوست پسرم شدید؟ و بعدش کلی خندید اون دوتا هم خجالت کشیدن از اتاق رفتن بیرون????



**************************************


ما توی خابگاهمون هر چی دوغ میخردیم از یخچال می دزدین دیگه ذله شده بودیم تا اینکه یه روز برای اینکه این آقا دزده رو پیدا کنیم یه دوغ خریدیم و توشو پر از مسهل کردیم چشتون روز بد نبینه یارو رختخوابشو جلوی سرویس بهداشتی پهن کرده بود و ما هم بهش تیکه مینداختیم 

**************************************

ما سه نفر بودیم که خیلی باهم جور بودیم یکیمون یه بار آبله مرغون گرفته بود اونم دوره امتحانا من که کلا خوابگاه نرفتم که ازش نگیرم اما مث اینکه این طفلی میره سالن مطالعه میشینه تو اون شلوغی درس بخونه سرش گرم کتاب میشه وقتی سر بلند میکنه میبینه کل سالن خالیه.... 

یه بارم با همین دوستم رفته بودیم بیرون دختره خر عادت داشت از پشت میزد به زانوی جلویی طرف خم میشد اون روزم من تکیه داده بودم به یه دیوار و منتظر سرویس خوابگاه بودم که برگردیم یه پام رو پشت اون یکی پام گذاشته بودم این دوستمم نامرد زد به همون پایی که تکیه گاهم بود،خلاصه پخش زمین شدم عوضی مرده بود از خنده....

بدترین خاطرمم مربوطه به یه شب که من و اون یکی دوستم بیرون بودیم بعد منتظر بودیم تا ساعت نه بشه و با آخرین سرویس خوابگاه برگردیم توی ایستگاه واحد نشسته بودیم از بیکاری سلفی میگرفتیم یه دفعه اتوبوس اومد و ما بساط عکسو اینارو جمع کردیم و با هم شروع کردیم به حرف زدن ناخودآگاه سرمو برگردوندم دیدم یه آقاهه که صورتشو پوشونده بود اشاره کرد به پایین نگاه کردم دیدم زیپ شلوارش بازه و....یه جیغ زدم و چشامو بستم ورو مو طرف دوستم برگردوندم و تا تونستم فحش دادم دوستم گفت چیشد واسش گفتم و اونم پرسید کجاس تا دنبالش گشتیم دیدم رفته اون طرف نزدیک دوستم ایستاده خلاصه جیغ زدیم و فرار کردیم و فکر کنم میخواست به دوستمم نشون بده عوضی


یه روز دیگه م واسه درس آناتومی رفتیم بالا سر جسد آنقدر پوست و گوشتش به خاطر مواد نگهدارنده قهوه ای تیره شده بود که من تا یه مدت وقتی قرمه سبزی یا قیمه سلف رو میدیم یاد جسده می افتادم و نمیتونستم بخورم

یه چیزی ام که ما کشف کرده بودیم هروقت چمنای خوابگاه مارو میزدن میفهمیدیم یا ناهار قرمه سبزیه یا شام کوکو سبزی


*******************************


چندتا خاطره ی دیگه یادم اومد گفتم که بگم.

ما یه استادی داشتیم خانم بود بعد خیلی اخلاقای خاصی داشت و یکم سنشون هم زیاد بود و همیشه هم با سیستما و پروژکتور مشکل داشت.بعد یه بار اومد سیستمو روشن کنه نمیدونم دقیقا چیکار کرد که یهو خطاب به نمایندمون گفت اوه اوه فلانی بدو بیا من باز خراب کاری کردم.(ما که ترکیده بودیم از خنده)از اون طرفم نمایندمون یه پسر خیلی شوخ طبع و راحت بود که داشت میرفت طوری که فقط بچه ها بشنون خندید و گفت من برم اینو تمیز کنم بیام.خخخخخ


دوتا از بچه هامون که یکی پسر و یکی دختر بود فامیلیاشون مشابه بود بعد اون اوایل که موقع حضور غیاب میشد و استادا فقط فامیلی رو میگفتن اینا خیلی وقتا جابه جا دستشونو بلند میکردن.بعد یه بار همین اتفاق افتاد و دختره اشتباهی دستشو بلند کرد بعد استادمون یکم متعجب نگاه کرد و دختره هم یهو هول شد گفت من خانمشم خخخخ.(میخواست بگه خانم فلانی هستم قاطی کرد اینجوری گفت)خلاصه تا چند وقت بچه ها اینو سوژه کرده بودن.


ترم یک هم که کلا همه تو حال و هوای دبیرستان هستن و کلا هر کاری هم که کنی معلومه ترم یکی.ما که ترم بالاییامون به جای اسممون همش ترمک صدامون میزدن و البته خود ما نیز خخخ.


یه بار هم یه استادی داشتیم خیلی جوون بودن بعد کلاس تازه شروع شده بود یهو یه دختره ترم پایینی اومد سر کلاس وسیلشو جا گذاشته بود برداره .موقع بیرون رفتن هم رو به استادمون که گوشه کلاس بود گفت خداروشکر استادتون نیومده بودخخخخخ بعدشم رفت بیرون

*******************************

امسال که واسه دانشجویی های کرمانی سال خاطره انگیزی بود اصا یه وضعی!!!!زلزله میومد پشت زلزله خاطر ه شد واسمون .

اولین باری که زلزله اومد همه تو خواب ناز بودیم که ساعت 6 چشمام باز شد تخت بالا سرم می رفت جلو و عقب تا به خودمون اومدیم بدون دمپایی و لباس گرم تو حیاط بودیم حالا تو این اوضاع هم اتاقی من گوشیشو ازتوی شارژ کشیده بود پتو هم رو خودش انداخته بود اومده بود بیرون!!!!

بعد از دو هفته که زلزله های پی درپی 6 ریشتری و 5 ریشتری تموم شدن .یه صبح دیگه دوباره یه زلزله ی 5 و خورده ای اومد منتها این دفعه تا که اومدیم بپریم بیرون فهمیدیم هوا چند درجه زیر صفره 

برگشتیم نشستیم سرجامون نکته ی خنده دارش یکی از بچه های خوابگاه بود که غایب بود ودر جریان زلزله ها نبود.وقتی فهمید زلزله اومده چنان از تخت پایین شیرجه زد و نگاه به اطرافش کرد که ما از قیافش ترسیدیم  و بهت زده نگاش می کردیم  ای یادش بخیر تعطیلمون که کردند بلیط گیرمون نمیومد بریم خونه همه از کرمان داشتند فرار می کردند

*******************************


یه بار سر کلاس تنظیم که اتفاقا مختلط بود و استادمون هم مرد یکی از پسرا برای اینکه مزه بریزه از استادمون پرسید ببخشید استاد تو رابطه جنسی آقایون بیشتر لذت میبرن یا خانوما استادمون با شیطنت خاصی گفت ببین عزیزم وقتی شما گوشتون میخاره و با انگشت گوشتون و میخارونید گوشتون بیشتر لذت میره یا انگشتتون ما هم همینظور صم و بکم وعمی نشسته بودیم

*******************************

عه شما دانشجوی کرمان هستید! ما هم از این خاطرات زلزله تو خوابگاه داریم البته من رفسنجانم 

یکی از هم اتاقیای من خیلی زود احساس میکرد ...یه شب سه چهار نفری بخاطر فرار سریع رو زمین خوابیدیم یادش بخیر...

*******************************

خنده دارترین چیزی که همیشه از اون دوران یادمه، تقریبا ماهی یکی دوبار صدای انفجار می اومد. اولا می دوییدیم سمت منشا صدا میدیدیم یکی اومده تن ماهی بجوشونه دیر رسیده تن ترکیده و کل کف و دیوارا و سقف حتی تنی شده و ریز ریز پخشششش شده. بعدها این صدا عادی بود و فقط میگفتیم ای بابا. خوابگاه فاطمیه دانشگاه تهران.


*******************************

یبارم  یادمه امتحان ترم حقوق تطبیقی داشتیم.

حالم خیلی بد بود،از رو تختم نمیتونستم پاشم! 

امتحانمم لا شو وا نکرده بود...

تنها راهی ک ب ذهنم رسید این بود ک سوالای همین درس و باهمین استاد از ترم بالایی ا بگیرم بخونم ...دیگه بقیه ش با خدا!

رفتم سر امتحان...ازونجایی ک اول ی دور سوالا رو نگاه میکنم...واااای خدایا چی میبینم...از  شش تا سوال 5تاش شبیه اون بود!!!خداروشکر بطور معجزه اسایی پاس شدم.

کلا عادت داشتم تو امتحانا اول دو دور کتابو میخوندم+سوالای ترم بالایی ها????خو اینم ی زرنگیه دیگه!


*******************************

آهان اینم بگم حیفه

البته دوجا برام اتفاق افتاده 

یکیش دانشگاه


یکی از بچه های دانشکده که شهرستانی بود

بنده خدا تو مسیر برگشت تصادف کرده بود و فوت شده بود


منم رفتم نمازخونه دانشگاه مراسمشو شرکت کنم

بعد نماز ظهر و عصرو هم یگوشه خوندم

تموم شدنی دیدم هیچکس نیس دیگه

فقط چندنفری برا نماز واسادن


بعد داشتم میرفتم حلوا و خرما و .. گذاشته بودن

یه چندتا خوردم دیدم عجب چیزیه


واسادم به خوردن

همه رفتن


فقط یه نفر مقاومت میکرد نمیرفت


منم میگفتم تو دلم؛

پسر این چه سرتقیه

چرا نمیره من یه حلوارو با سینیش بردارم برم با رفقا بخوریم

حیفه میمونه خراب میشه خخخ


بعد من واسادم اون واساد

من واسادم اون واساد


آخر بهم گفت 

آقا کی تشریف میبری در رو میخام قفل کنم????????????

*******************************

یه بار من و دوستم دوتا تن ماهی گذاشته بودیم تو ظرف که بجوشه.واسه من ماهی کلیکا بود واسه اون ماهی تن. تن ماهیا که رو آتیش جوشیده بود،کاغذ کارخونه اش در اومده بود.بعد من یهو برگشتم به دوستم گفتم :عه اینا که کاغذاش در اومد حالا از کجا بفهمیم کدوم مال کیه؟اونم گفت راست میگیا!! ????????????

بعدش چند لحظه هردو سکوت کردیم و به خودمون اومدیم که چی گفتیم،حالا نخند کی بخند.????????????????

*******************************

 ی بار من و  دوستم داشتیم از دانشگاه برمیگشتیم .دوتا خانم ب ظاهر محترم خخخ ما رو دیدن و پیشنها ازدواج.بعد گرفتن بیوگرافی و اینا گفتن قدتون چنده!!!

من????????????قد هم مهمه؟؟؟!

گفتن برا بعضیا مهمه 

گفتن اهل کجایی گفتیم فلان جا

گفت اها.ما تهرانی میخوایم.????الله و اکبر

شما از دانشجوهای تربیت معلمید دیگه؟؟؟

نه برا دانشگاه الهیات

اها.خب باشه.ما معلم میخواستیم .خداحافظ!!!

نمیدونستم اون لحظه بخندم یا متاسف شم برا همچین افرادی!!????

*******************************

چند سال قبل از این زلزله ها که عرض کردم .شایعه کردن توی کرمان انفولانزا اومده در حد ی که میکشه .همه ی ما وحشت کرده بودیم می رفتیم بیرون یه دور بزنیم همه تو خیابون ماسک زده بودند حس می کردم وسط این فیلم تخیلی هاهستم که یه بیماری میاد داخل شهر همرو می کشه تو راه برگشت که وصیت ناممو نوشته بودم !!

تو خوابگاه اطراف تختامونو پیاز گذاشته بودیم که ویروسارو بکشه مثلا!منم که مغازه ی عطاری داشتم توی کمدم دائم چیز میز می خوردم انفولانزا نگیرم تو سالن خوابگاه که راه می رفتیم سعی می کردیم هیچ گونه تماسی باهم نداشته باشیم یکی که یه سرفه می کرد بچه ها مثل اینکه زامبی دیده باشن در می رفتن!!!

دوباره تعطیلمون کردن خخخخ ببینید بزنید دانشگاه کرمان سالی یه هفته رو به خاطر این قضیا تعطیل بشید 


*******************************

دوستان بگید بازم بگید ... خاطراتتون خیلی باحاله :))))))))))

اگه می شه از دوران ترم اولی بودنتون هم بگید ماهایی که تازه پامون به دانشگاه باز شده بدونیم چی کار کنیم چی کار نکنیم

*******************************

واااای من چقد خاطره دارم خخخخخخخخ. دانشگاه ***** *******

خودمون دانشکده ****** بودیم ولی مجبور بودیم دو سه درس از دانشکده های **** **** اختیاری برداریم

خلاصه درس ***** *** ***** از دانشکده ***** گرفتیم ، من کلا یه جلسم نرفتم سر کلاس ، بعد نزدیک غروب بود هنوز جزوه کلاسی نداشتیم و 8 صبح فردا امتحان پایان ترم بود . جزوه اومد دستم ساعت 12 شب چایی ریختم با دو سه تا بچه ها رفتیم سالن مطالعه ، چایی خوردیم و دیدم حس درس خوندن ندارم ، بیخیال شدم برگشتم اتاق و خوابیدم خخخخخخ اصلنم استرس نداشتم! 


 قبل از خواب تو خوابگاه رفتم سراغ یکی از بچه ها ببینم چه خاکی بریزم سرم، اونم مثل من نخونده بود :) ، دوتایی رفتیم سراغ یکی دیگه اونم نخونده بود، کل خوابگاه ما حدود 15 20 نفری از رشته های مختلف بودیم که اون درسو داشتیم ، هیچ کدومم نخوندیم  ، تهش رسیدیم به یه دختره اسمش ***** بود و **** بود، خیلی دختر بامرامی بود. جزوه امتحان حجمش خیلی زیاد بود ! شاید 300 یا 500 صفحه مثلا .***** کل جزوه رو تو تکه های کوچولو کاغذ اندازه قوطی کبریت نوشته بود با خودش بیاره سر امتحان !!!. خلاصه ما 20 نفری به امید ***** بودیم . رفتیم تو تالار برا امتحان !!! پسرا سمت راست تالار بودن، دخترا هم حدود 50 نفر سمت چپ تالار نشستیم تازه متوجه شدم همه دخترا به امید ***** اومدن یا خدا چشمتون روز بد نبینه، چه جوری ***** قراره به همه برسونه ؟...قبل از امتحان یه بچه ها گفت همه گوشیاتونو روشن کنید ، من ازین گوشیای نوکیا قدیمی داشتم . بلوتوث روشن کردیم فایل جزوه اومد تو گوشیم. خلاصه ناظرای امتحان اومدن و امتحان شروع شد 


من نشستم دستم زیر چونم سقف تالارو نگاه میکردم منتظر بودم جوابا بهم برسه خخخخخخخخ، وای خیلی خندم میگیره خودم. ***** جوابارو تو یه برگه نوشته بود برگه دست به دست میشد همه می نوشتن، پایین برگه نوشته بود لطفا جمله هاتونو تغییر بدین نفهمن. خدا خدا میکردم برگه زودتر برسه دستم. نیم ساعت از وقت امتحان گذشت که نوبت من شد و برگه رسید دستم. جواب سوالارو نوشتم یه کمم جزوه باز کردم ، خلاصه از ده سوال هفتاشو نوشتم. مراقب جامو عوض کرد گفت بیا جلو بشین، وای رفتم جلو تالار هیچ کس جلوم نبود ، به ***** دسترسی نداشتم. چون قبلش همه جاهامون تنظیم شده بود... وقتی مراقب میرفت به سمت عقب تالار، برمیگشتم و از اونایی که پشتم نشستن جواب سوالارو تند تند میخوندم و هی جزوه باز میکردم، خلاصه به خیر گذشت و از نمرم راضی بودم :)



وای از آزمایشگاه سیستم عامل نگم براتون که پر خاطره ترین درس دانشگامه و 20 شدم.  :) خاطراتم طولانیه میترسم بنویسم نخونیدش :)


*******************************

یه بار رفته بودم حموم. حموم خوابگاه ما بالا و پایین درش باز بود. بعد منم داخل داشتم خودمو میشستم که برم سلف. بعد دوستم اومده بود تو سرویس بهداشتی و داد میزد احمداحمد. احمد حموم کناری بود. بعد منم کف شامپو رو صورتم بود و نمیتونستم بگم احمد بغلیه. نمیدونم احمد چرا جواب نمیداد!! بعد دوستم دید جواب نمیاد، پاشو گذاشت رو شوفاژ و داخل حمومی که من بودم رو نگاه کرد. یه لحظه دوتامون داد زدیم و همدیگه رو فحش دادیم همونجا.خخخخ. یادش بخیر

*******************************

خدایا ما رو ببخش. تو یکی از ترم ها تربیت بدنی داشتیم و همون تایم هم دختر ها سالن کناری ما تربیت بدنی داشتن، طوری که صدا به صدا میرسید. بعد ما هر حرکتی رو نوبتی انجام میدادیم و تا 10 میشمردیم با صدای بلند. دیگه چند دقیقه ای گرم کردیم و داشتیم می مردیم از خستگی که یکهو از اون سالن دخترا شروع به شمردن با صدای بلند کردن. ما هم یکهو گوشامون تیز شد.خخخخخ. بعد دوستم پیش استاد گفت جوووووووون.خخخخخخخخخخ و ما خستگی رو از یاد بردیم

*******************************

من خاطره باحال زیاد دارم اما همش دانشگاهی نیس 

خبلی خنده داره خیلییییی

ولی واقعا حس نوستنش نیس

فقط بخندین چون خیلییییی باحاله ????????????

الان یادم افتاد خندم گرفت????

*******************************

ما هشت نفر بودیم داخل یه اتاق از خوابگاه. 

در یکی از شهرستان های کرمان.

سه خوزستانی

یک اصفهانی

یک لرستانی

یک کرجی

یک قزوینی

یک شیرازی.

روزی که من رسیدم خوابگاه نفر اخر بودم

داخل اتاق طبیعتا وسایل یک زندگی دانشجویی وجود داشت که هر کدوم از اون وسایل مربوط به کسی بود و همه هم مشترکا استفاده میکردیم.

قابلمه

ماهی تابه

آینه

چاقو

تشت

فلاکس چای

 

کتری

 

ووو......

 

یک هفته مونده به پایان ترم فلاکس چای شکست .

 یکی از بچه ها ( از اونایی که جا نماز اب میکشن ، حزب الهی سفت و سخت)گفتن دنگ بذاریم بچه ها گفتن ارزش نداره واسه یه هفته 

داخل کتری دم میکنیم و میخوریم. یا اینکه یه نفر بگیره اخر سر هم برا خودش برداره فلاکس رو.

اخر سرم نتیجه این شد که داخل کتری دم کنیم.

این اقای به ظاهر مومن خودش بلند میشه میره فلاکس چای میخره و میاره.

و جلو همه بچه ها گفت کسی داخل فلاکس من چای درست نکنه.

همه تعجب کردیم داری شوخی میکنه 

جدیه 

چیه

 

نه واقعا حرف دلش بود.

 

اونقدر حرفش بچه گانه بود کسی یه کلام هم چیزی بهش نگفت.

 

صب که بلند شدییم همون شخص رفت پای اینه داشت موهاش شونه میزد.

که صاحب آینه گفت کسی داخل آینه من موهاش شونه نزنه خخخ

 

 

اون یکی گفت داخل قابلمه من کسی غذا درست نکنه

 

اون یکی گفت داخل تشت من کسی لباس نشوره

 

اون یکی گفت کسی با چاقو من چیزی خورد نکنه

 

ووووو

 

 

حالا همه میدونستیم

که همه داریم فقط به اون تیکه میندازیم.

 

خلاصه اون یک هفته شد به زهرمارش

 

فکرش بکن 7 نفر رو یک سفره دور هم غذا میخوردیم اون خودش تنها.

به نظرم تا اخر عمرش این هفت روز رو فراموش نخواهد کرد.

 

 

خلاصه داستانی داشتیم با این اقا.

مثلا اول ترم مادر خرج بود

و پول رو میدادیم دست اون که واسه شام یا نهار بریم خرید کنیم.

این اقا همیشه میخواست بکه نظر منه

مثلا همه میگفتیم سیب زمینی سرخ کنیم ایشون میگفت کنسرو لوبیا یا ماهی بگیرم

 

یه روز واسه نهار من داغ کردم و از این همه خود رای بودن این اقا کلافه شدم گفتم من میخوام جدا غذا درست کنم.

 

بچه ها گفتن زشته 

گفتم  میدونم زشته ما مثل یک خانواده میمونیم اینجا،

ولی من از حرف زور بدم میاد

 

اگر شما تا فردا موقع نهار باهم بودید

من از همتون معذرت خواهی میکنم

اقا من شب شام جدا درست کردم 

و اونا هم جر بحثشون به خاطر خود رای بودن اون اقا افتاد خخخخخ

دیگه از فردا نهار دیگه تصمیم جمع بود نه اون اقا.

 

 

یعنی اگه بخوام تا فردا بگم توی این یک ترم از این اقا حرف هست.

 

اها راستی یادم رفت 

هر کدوم که از شهر خودمون بر میگیشتیم سوغاتی شهرمون میوردیم و میذاشتیم گوشه اتاق همه بچه ها استفاده میکردن.

 

این اقا هیچی نمی اورد 

حتی یکی از بچه ها کرمان بک کیلو عسل اصل وحشی براش اورد گذاشت داخل کمد و درش رو قفل کرد و هرچه بچه ها بهش میگفتن در کمال پرویی میگفت نمیدم.

 

 

خلاصه همه اینا برای من قابل هضم بود چون میدونستم همجور ادمی در خوابگاه گیر میاد

اون چیزی که برای من قابل هضم نبود اینکه این کارها از طرف یه حزب الهی سفت و سخت صورت مبگرفت.

 

 

 

روز اخر هم قبل از همه امتحان تموم کرد و اومد یک نامه نوست چسبوند به دیوار و مثلا به خاطر کارهاش معذرت خواهی کرده بود.


*******************************

با اینکه پست ما خیلی وقت پیشه ولی باز هم که دوباره می خوانیش جالبه

یک استادی داشتیم درس امار ، من چون  ترم قبل با همون استاد درس معادلات دیفرانسیل  داشتم تا حدودی اخلاق استادرو می دونستم این همیشه اول ساعت شروع می کرد یک مسله از درس جلسه قبل رو پای تخته می نوشت    و از بچه می خواست یکی بیاد حل کنه

یادمه او اوایل ترم بود یک بار یک مسله خیلی تخیلی و سخت رو تخته نوشت ، می دونستم الان که یکی رو صدا می زنه بیاد

من همیشه جام ته کلاس بود به نفر جلوی که اصلا تو باغ نبود گفتم زیر بقلت  بد جوری پاره شده  این بدبخت هم از همه جا بی خبر دستشو برد بالا تا ببینه کجای لباسش پاره شده ، استاده از اون جلو این دید فکر کرد داوطلب شده بیاد مسله رو حل کنه با خوشحالی صداش کرد که افرین بیا مسله رو حل کن .

هیچی دیگه ردیف آخر ترکیدیم از خنده....


*******************************

یادش بخیر اوایل ترم خیلی ساکت و سر به زیر بودم یکی    دو هفته گذشت که خل بازیامون شروع شد با فرشاد کشتی میگرفتم آخرین بار یخچال کنده شد دیگه تا اخر ترم          همونجوری ازش استفاده میکردیم.

اصلا هم حواسم به کلاس نبود مخصوصا سال اول یه بار    هندز فری تو گوشم بود با بغل دستیم حرف میزدم از ریسه رفتن دخترا متوجه شدم که صدام بلند تر از اونی بود که فکر میکردم.

به چهارشنبه سوری که رسیده بودیم خوابگاه شبیه منطقه  جنگی شده آخرش کار به جاهای باریک کشید. 

اواخر ترم ۲ بود یه امتحان مونده رشته های اکثرا رفته بودن خوابگاه خلوت شده یکی از هم کلاسیا تو این موقعیت با یه ماسک گوریل برق قطع میکنه میره بچه ها رو میترسونه یه  بارم میاد توی اتاق ما حسابی هم اتاقیمو میترسونه جوریکه یه جیغ میکشه و غش میکنه.

قبل اینکه بریم خونه هم حسابی همدیگرو خیس آب کردیم.

ترم ۳ خونه گرفتیم یهو میزد به سرمون ساعت ۲ شب         اسپیکر روشن میکردیم میرقصدیم و میزدیم تو سر وکله هم

با بچه های کلاس رفتیم واسه تفریح و شجاعت حقیقت بازی کردیم یکی از پسرا زد به سرش ???? با یه بطری همه دخترا رو خیس آب کرد با همون وضع هم رفتیم سر کلاس.

اسم اون پسر مصیب بود معروف بود به مصیبت

 یه ویژگی که داشتم این بود که خیلی سوتی میدادم،یه بار خرگوش یکی از بچه هارو مجبور شدم ببرم سر کلاس این   وسط بحاطر غفلتم این خرگوش میره روی دست استاد که همون روز جلوی ما نشسته بود منم نه گذاشتم نه برداشتم   بلند گفتم استاد نگران نباشید خرگوش ماده هست نر نیست اولین تقلب از همون ترم ۱ شروع شد اون روز دوربینا روشن نبود کاغذ بود که واسه هم دیگه پرت میشد این وسط        هم اتاقی من که جلوییش تقلب نمیرسونه میره با گوشی از روی برگش عکس که استاد میبینش????

اونم گوشی میذاره در گوشش میگه الو الو صدا نمیاد???????? میره بیرون.

یه بارم شجاعت حقیقت بازی کردیم یکی از بچه ها رو با      لباس زیر فرستادیم بیرون.یه بارم با لباس آزمایشگاه رفته

بودیم بیرون تو خیابونا میگشتیم.

دلم واستون تنگ شده:اسی،دمین،سینا،فرشاد،عرفان،جواد      مسعود،مهیار،ممد،محمود،مصیب????،

*******************************

من قبلا اینجا کامنت گذاشتم اما اینم بگم ..

بیشتر روزای خوابگاه عجیییب هست و  رو مخ  تا خاطره...

تصور تجمع کلی ادم از چندین جای مملکت با کلی سلایق و عقاید و وضع بهداشتی وغذایی واقعا سخته 

ما لیست غذاهامون شیک و پیک بوداما خوده غذا به همه چی شبیه بود جز خوده لیست...مثلا قرمه سبزی انگار چمن ریختی توش ....

فسنجونو هیچوقت تشخیص ندادم چی  توشه یه غذا فستفودی هم داشتیم 

جمعه ها نفری یه دونه سیبزمینی،تخم‌مرغ،سوسیس،گوجه و خیارشور و باگت بود و یه تن ماهی برا دو نفر....

پنجره اتاقامون رنگ زده بود همیشه مبادا بیرونو نگا  کنیم ..البته من فقط ۳ ترم تحمل کردم ...

میتونم بگم ادمهای هیلی عجیبی بودیم هممون 

یکی همزمان  ۳ تا دوست پسررو به بهترین حالت ممکن بدون کوچکترین خطایی مدیریت مبکرد 

 

یکی نون با بستنی میخورد

یکی عدس‌و لپه  میریخت تو قورمه سببزی وقتی و به نظر ماها عجیب بودیم 

 

یکی تو‌منطقشون  به کباب کوبیده میگفتن  کوفته !!!!

به کوفته میگفتن کوکو..!!!

 

یکی ۳ نصف شب از حموم‌  میومد بیرون 

با سروصدا سشوار روشن میکرد میگفت خوابگاه ماله منم هست !!

نظر کلیم اینه فضای جالبی نداره 

و غیر بهداشتیم عست 

*******************************

سلام 

لحظه همگی بخیر

بچه ها من یه خورده از زندگی تو  خوابگاه میترسم احساس میکنم آدم تو عذابه 

واسه همین می‌خوام یه بار دیگه کنکور بدم که شهر خودم قبول شم

*******************************

۶سال تو خوابگاه بودم لحضلات سخت وطاقت فرسای خوابگاه در مقابل لحضلات شیرین واقعا رنگ می باخت اینقد خاطره دارم که نمیتونم کدومش بگم ولی یاد یه جمله از شاعر افتادم که میگه زندگی را لحظه ای ارزش غم خوردن نیست /آنچنان سیر بخند که ندانی غم چیست

*******************************

دو تا همکلاسی داشتیم که عاشق و معشوق بودن یعنی سرزبانا بود بعد این عقد کردن بعد یه ترم جدا شدن یکی از دوستام اینو به استادمون گفت استادمونم یهو هول شد گفت عیبی نداره اینا دوراشنو گذروندن خودشم متوجه نشد که چی گفت من نتونستم جولمو بگیرم قاه قاه خندیدم استاد گفت چی شده پیام خنده دار برات اومده برو اون ور بخون بخند دیگه همه داشتن منفجر میشدن

*******************************

یه بار ساعت دوره بر چهار میشد که خوابم نمی‌برد تا یهو دیدم ۲تا از دخترا دارن میرن نماز خونه من هم جو گیر شدم گفتم منم برم نماز بخونم خلاصه رفتیم وضو گرفیم رفتیم نماز خونه آغا این دو تا زود و سریع نمازشون رو خوندن رفتن یهو به خودم اومدم دیدم هیچ کس نیست خوابگاه هم طبقه دوم بود نماز خونه هم طبقه اول یا خدااا اون قدر ترسیدم که خدا و پیغمبر یادم رفت و وصت نماز فرار کردم بالا اون وقت به خودم گفتم خوبی کردنم به ما نیومده رفتم ثواب کنم واسه آخرت یه گناهم ازافه کردم حالا نمیدنم خدا می‌بخشه یا نه ولی اگه خودم جای خدا بودم نمیبخشیدم ????????


*******************************

امسال ورودی جدیدم و ترم اول مجازیه بعدش باید برم خوابگاه ،سختی کارای اونجا یطرف ولی خیلی شوق دارم برای اینکه تقریبا اون روزا قراره مستقل بشم خیلی جذاب بود خاطراتتون برای رفتن ب خوابگاه لحظه شماری میکنم اما میدونم چقد اولا برام سخته

شاید از نوشته‌های زیر خوشتان بیاید
نظر خود را درباره این پست بنویسید ...

منوی سریع