خوش اومدین به وبلاگ من . اینجام تا از خاطرات و سوتی و سرگذشتهای واقعی شما بگم .
2 سال پیش / خواندن دقیقه

داستان : عشق یعنی حماقت

پسر عاشق دختری بود که او را اذیت می‌کرد و همواره به او زخم زبان می‌زد.

یک روز دختر به پسر گفت: دیگر نمی‌خواهم ببینمت. تو از چشمم افتادی.
پسر ناراحت شد. به دختر التماس کرد و گفت که عاشق اوست. اما دختر به حرف‌های پسر توجهی ننمود و با بی‌اعتنایی او را ترک کرد.
چند ماه بعد دختر تغییری در قلبش احساس کرد. دور بودن از پسر باعث شده بود که او به چیزهایی بیندیشد که تا آن روز متوجه آنها نبود. دختر تشخیص داد که از صمیم قلبش پسر را دوست دارد و بدون او نمی‌تواند زندگی کند.
پس یک دسته گل زیبا خرید، به دیدن پسر رفت و به او گفت: فقط یک شانس دیگر به من بده. من تو را دوست دارم و به عشق تو نیازمندم. قول می‌دهم که از این به بعد هرگز قلب تو را نشکنم.
اما پسر فقط خندید و خندید…
و بعد از چند دقیقه گفت: فقط یک احمق می‌تواند به رابطه با کسی برگردد که آن همه آزارش داده و قلبش را شکسته است.
دختر که احساس ناامیدی شدیدی می‌کرد، شروع کرد به گریه کردن.
اما پسر بازوهایش را دور او حلقه کرد، او را محکم نگه داشت و گفت:
و من یکی از آن احمق‌ها هستم!
شاید از نوشته‌های زیر خوشتان بیاید
نظر خود را درباره این پست بنویسید ...

منوی سریع